لــعل سـلـسـبیــل
یک نفر مرا صدا کند. دلم برای شنیدن اسمم تنگ شده. احساس گوشی را دارم که هرگز نشنیده است. احساس لبی را دارم که هیچ وقت کلمات عاشقانه بر زبان نیاورده است. یک نفر مرا صدا کند. دوست دارم قدمهایم کند شود، گردنم بچرخد و چشمم ببیند لبی را که نام مرا صدا میزند.
دلم میخواهد طبیعی زندگی کنم، طبیعی عاشق شوم و طبیعی بمیرم، پس باید اسم داشته باشم، باید اسمم در زبانی باشد، بچرخد. روحی نباشم که جسم زنی بینام را دزدیده و مال خودش کرده.
صدایم درونم خفه شده. هی انعکاس پیدا میکند و به در و دیوار بستهی تنهای درونم میخورد. لطفا یک نفر مرا بنشناسد، حوصله کند، ورق بزند این برگهای کاهی پژمرده را ... شاید آغوش لبی، نرمی سرانگشتان نفسی معجزه کرد... شاید یک نفر روزی قصه هاجر را خواند...
Design By : LoxTheme.com |